از من و از تو کارسازی را


بی زبانیست بی نیازی را

بی نیازیش را چه کفر و چه دین


بی زبانیش را چه شک چه یقین

بی نیازی نیاز جوی از تو


پاس داری سپاس گوی از تو

به حقیقت بدان که هست خدای


از پی حکم و حکمت بسزای

طاعت و معصیت ترا ننگست


ورنه زی او به رنگ یکرنگست

کی به عقل و به دست و پای رسد


بنده خواهد که در خدای رسد

او تو را راعی و تو گرگ پسند


او ترا داعی و تو حاجتمند

گرگ و یوسف بتست خرد و بزرگ


ورنه زی او یکیست یوسف و گرگ

لطف او را چه مانعی و چه عون


قهر او را چه موسی و فرعون

نفس و افلاک آفریدهٔ اوست


خنک آنکس که برگزیدهٔ اوست

چه عزیزی ز عقل و برخ او را


چه بزرگی ز نفس و چرخ او را

چرخ و آنکس که چرخ گردانست


آسیایست و آسیایانست

حکم فرمان و عقل فرمان گیر


نفس نقاش و طبع نقش پذیر

جنبش چرخ بی سکون زمین


هست چون مور در دم تنین

مور را اژدها فرو نبرد


گردش چرخ بی خبر گذرد

بی خبروار در مشیمهٔ لا


کرده در کار آسیای بلا

عمر تو دانه وار در دم او


سور تو همنشین ماتم او

نزد تست آنکه از پی شو و آی


کاسهٔ تو چهار دارد پای

جز به فضلش به راه او نرسی


ورچه در طاعتش قوی نفسی

آنکه در خود به دست و پای رسد


کی تواند که در خدای رسد